واصلا دوست نداشت به مهد برود حتی چند باربا گریه وکمک مربی های مهد ازماشین پیاده وبه مهد
میرفت.خیلی برام سخت بود .
دخترم اصلا میلی به حضوردرمهد نداشت بااینکه چندسال درهمان مهدبودتا اینکه قبول کرد تنها درخانه بماند اما
مهدنرود.از یه جهاتی خب خودش راحته اما برای من ومهربان همسر سخته .چون نگران میشیم وطبیعیه.
حالا کارهرروز من شده که اول برم مهد دنبال پریا جون .بعدشم باهم بریم مدرسه وبا پرنیان گلم بریم خونه
،بعدازاینکه غذاشونو دادم دوباره میام سرکارم.البته دخترای گلم خیلی خوشحالند ازاینکه چندساعتی با کمک هم
خونه داری میکنند.